مطالب علمی و تاریخی

مطالب علمی و تاریخی

بروزترین سایت علمی و تاریخی
مطالب علمی و تاریخی

مطالب علمی و تاریخی

بروزترین سایت علمی و تاریخی

پیرهون

پیرهون بنیانگذار مکتب شکگرایی، یکی از مکاتب عصر یونانیمآبی (هلنیسم) است. وی حوالی سال ۳۶۵ پیش از میلاد در پلوپونز زاده شد و در سال ۲۷۵ پیش از میلاد چشم از جهان فروبست. در آغاز نقاش گمنام و تنگدستی بود و سپس به فلسفه روی آورد و با عشق و علاقه به مطالعهی آثار دمکریت پرداخت.
پیرهون بعدها تحت تأثیر اندیشههای سوفسطایی قرار گرفت. در لشگرکشی اسکندر به هندوستان او را همراهی کرد و در آنجا با دیدن جوگی ها یا ریاضت کشان هندی که در زبان یونانی آنان را «فرزانگان برهنه» می نامیدند، به شدت تحت تأثیر بینشهای عرفانی هند قرار گرفت. از پیرهون نوشته ای باقی نمانده است، چرا که او دانش را اساسا نفی می کرد و باقی گذاشتن اثری از خود را بیهوده می دانست.
پیرهون که تحت تأثیر فرزانگان هندی قرار گرفته بود، پس از بازگشت، گوشه گیری و عزلت گزینی پیشه کرد و خود را از جریان زندگی دور نگاه داشت. انگیزه ی فکری او، پیش از هر چیز دارای گوهری عملی بود و اشتیاق به نیکبختی را در زندگی آرام و به دور از دغدغه ی اختلالات روزمره می جست. پیرهون بیماری و تندرستی، لذت و درد، ثروت و فقر، زیبایی و زشتی، زندگی و مرگ را کاملا هم ارزش می دانست و همه ی آن ها برایش بی‌تفاوت بود. به نظر او، فرزانه باید نسبت به همه ی این امور بی احساس باشد.
دیوگنس لائرتیوس گزارش می دهد که هیچ چیز پیرهون را نا آرام نمی ساخت. او از هیچ چیز بیم نداشت و هیچ اقدام احتیاطی انجام نمی داد. اجازه نمی داد که احساسات بر او غلبه کند. بارها نجات خود را مدیون شاگردانش بود که او را همراهی می کردند. 
هنگامی که در یک سفر دریایی، توفان شدیدی کشتی را بازیچه ی امواج ساخت و همه ی مسافران در وحشت مرگ فرو رفتند، پیرهون کاملا آرام بود. خوک کوچکی را که در کمال بی‌خیالی در کشتی مشغول بلعیدن بود به شاگردانش نشان داد و گفت: تزلزل ‌ناپذیری این حیوان باید برای هر فرزانه ای یک الگو باشد! و یکبار هنگامی که در اثر حمله ی ناگهانی سگی برای لحظه ای آرامش خود را از دست داد و مورد نکوهش شاگردانش قرار گرفت گفت: انسان بودن را یکسره کنار گذاشتن دشوار است!...

به نظر پیرهون، کسی با فضیلت می زیست که بتواند خود را از پیشداوری های انسانی و تاثیرات در هر شرایطی رها سازد، حتی در مقابل مرگ نیز دلیری خود را از دست ندهد و موفق به رفتار مناسب باشد. اما از آنجا که این ویژگی های ذهنی فقط از طریق خرد و فلسفه قابل حصول است، چنین انسانی بطور همزمان یک فرزانه نیز هست.

به این ترتیب، پیرهون در تلاش خود برای دستیابی به فضیلت و نیکبختی، به فلسفه به عنوان تنها نهادی می نگریست که می توانست او را در رسیدن به هدف یاری رساند. وظیفه ی فلسفه در آن دوران عموما جستجوی حقیقت و شناخت واقعیت بود. چنین وظیفه ای در مقابل پیرهون نیز قرار داشت، منتها با این ویژگی که فلسفه برای او از همان آغاز، پایین تر از غایت عملی نیکبختی قرار گرفت.

پیرهون که دیالکتیسین تیزهوشی بود، با استفاده از روش مکتب سوفسطایی، مسائل اساسی شناخت را مورد پرسش قرار داد و زنجیره ی استدلال ها و نتیجه گیری ها را به مقابله با هم کشانید و آن ها را هم ارزش خواند و از این طریق به این نتیجه رسید که برای او به دلیل وزن برابر برهان ها، امکان پذیر نیست تا هستنده های حقیقی را بصورت جزمی (دگماتیک) تبیین نماید، بلکه باید اعتراف کند که هستنده ی بطور فی‌نفسه برای او ناشناختنی است. بنابراین تمام چیزهایی که ما می شناسیم، خود اشیاء نیستند، بلکه صرفا وضعیت های خود ما هستند و به دلیل نسبی بودن دریافت های حسی و تفکرات ما و بی اعتبار بودن سنجیدارهای آن ها، برای محسوسات و فهم ما ناممکن است که تشخیص دهد کدام شناخت با واقعیت منطبق است و کدام نه. پس اعتمادی به شناخت ما وجود ندارد و باید معتقد شد که شناخت واقعیت، یک امر انسانی نیست و شاید امری از آن خدایان باشد.

پیرهون بر این نظر بود که فیلسوفان متقابلا نظام‌های فکری یکدیگر را ویران می‌سازند. هر یک از آنان معتقد است که حق دارد، اما دیدگاه‌های جزمی آنان با هم قابل تلفیق نیست. بنابراین پیوستن به یک مکتب فلسفی خاص، مانند پیوستن به فرقه‌ای جزمی است که جز تنش چیزی در بر ندارد و آرامش درونی به همراه نمی‌آورد. در مقابل این پرسش که پس کدام فلسفه حقیقی است، پاسخ شک‌گرایان چنین بود: در این مورد با قطعیت نمی‌توان اظهار نظر کرد.

امپیریکوس پزشک یونانی که روایات و نظریات پیرهون را جمع‌آوری کرده می‌نویسد که پیرهون جزمگرایی را یک بیماری می‌دانست که باید درمان شود. به عقیده‌ی وی، درمان این بیماری رویکردی شک‌‌گرایانه است و یک شک‌‌گرا باید حتی در نظریات خود نیز به دیده‌ی شک و تردید بنگرد تا دچار جزمیت نشود. امپیریکوس با ده برهان نشان می‌دهد که در مقابل هر ادعایی می‌توان ادعای مخالفی آورد. انسان‌ها با توجه به ویژگی‌های حسی و روحی، اشیاء و پدیده‌ها را به صورت‌های گوناگون درک می‌کنند. مثلا در حالی که خدمتکار اسکندر حتی در آفتاب احساس سرما می‌کرد، همزمان خود اسکندر در سایه عرق می‌ریخت.

تمام نمونه‌های دیگری نیز که در این زمینه ارائه می‌شود، در خدمت نسبی‌کردن ادراک حسی انسان ‌هاست. امپیریکوس در بررسی شناخت مفهومی نیز به نتایج مشابهی می‌رسد و سرانجام نتیجه می‌گیرد که باید در داوری‌ها خویشتندار بود و از جزمیات پرهیز کرد. بطور خلاصه می‌توان گفت که به نظر شک‌گرایان، انسان از راه حواس نمی‌تواند به شناخت مطمئن دست یابد، چرا که حواس می‌توانند ما را فریب دهند و در انسان‌های مختلف، ادراکات متفاوتی را ایجاد کنند. افزون بر آن، از راه فهم هم نمی‌توان به دانش معتبر عمومی دست یافت، چرا که در مقابل هر دیدگاهی، می توان دیدگاه موجه مخالفی را قرار داد.

این نتیجه گیری شک‌گرایان، دو پیامد داشت: در قلمرو نظری اینکه بررسی هستنده کاملا بی فایده است و باید آن را یکسره کنار گذاشت. و در قلمرو عملی اینکه باید خود را متوجه پدیدار کرد و نه هستنده ی غیرقابل شناخت. به نظر پیرهون چنین بصیرتی در مورد شناخت، راه نیکبختی انسان را هموار می‌کند، چرا که انسان به ناتوانی خود در شناخت هستنده واقف می‌شود و بنابراین، امر شناخت برایش بی‌تفاوت و بی‌اهمیت می‌گردد و بدینسان دیگر لازم نیست خود را دچار جزمیات در عرصه‌های فلسفه ی طبیعی، اخلاق و استه‌تیک کند. به این اعتبار، انسان خود را از تاریکی‌ها بیرون می‌کشد و در گستره ی عملی با توجه به بی‌تفاوتی نسبت به هستنده ی حقیقی و همه ی تأثیرات و پیشداوری‌های اجتماعی، با آرامش به استقبال آینده می‌رود و هراسی از درد و مرگ نخواهد داشت.

شک‌‌گرایان نیز مانند رواقیان اعتقاد داشتند که تنها شناخت یقینا مطمئن، برای عمل و رفتار انسانی مناسب است. اما آنان بر خلاف رواقیان، به کسب چنین شناختی باور نداشتند. به نظر آنان از آنجا که سنجیداری برای حقیقت وجود ندارد، این ادعا که این یا آن داوری را بطور قطعی حقیقی بدانیم بی‌اعتبار می‌گردد. پس هیچ چیز خطرناک‌تر از آن نیست که تصمیمی را منوط به یک داوری کنیم که آن را مطمئن می‌دانیم، چرا که فرانمود اطمینان در هر حالتی فریبنده است. این رویکرد شک‌گرایان نسبت به امر شناخت، پیامد دیگری نیز داشت، آنان نه تنها داوری در مورد اشیاء را بی‌ارزش می‌دانستند، بلکه توصیه می‌کردند که انسان خود را از فعالیت‌های عملی نیز حتی‌المقدور دور سازد. به این ترتیب نزد شک گرایان تصمیم خودمختار انسان، جای خود را به همرنگ جماعت شدن داد. شک گرایان راه را برای بینش‌های عرفانی ـ دینی هموار ساختند. با چشمپوشی آنان از امکان دانش بطور کلی، بذر «فلسفه ی ایمانی» کاشته شد.

در واقع، مکتب شک‌‌گرایی علیرغم دیدن و طرح یکسری بغرنجی‌ها و مسائل ژرف معرفت‌شناختی، نیروی نگرورزانه ی فلسفه ی یونانی را چنان فلج ساخت که به گفته ی برخی از پژوهشگران تاریخ اندیشه، این مکتب را می‌توان نقطه ی پایانی بر فلسفه ی یونانی دانست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد